خلاصه ماشینی:
"بعد از حوادثی که در داستان پیش میآید هانس متوجه میشود که نویسنده کتاب کلوچهای خود نانواست،که خاطراتش را در اختیار او قرار داده است.
همان تقسیمبندی فیثاغورث،که میگوید مردم جهان به دو دسته تقسیم میشوند:یک عده بازیگرند و بازی میکنند و یک عده بینندهاند و پرسشگر،در این اثر،دقیقا توسط نویسنده انجام شده است.
3. موجی از اندیشههای تقدیرگرایانهء شبه خیامی هم در اثر وجود دارد:یعنی همان که میگوید:«ما لعبتگانیم و فلک لعبتباز» سرشار:در جایی میگوید:ورقها ساخته ذهن فرود هستند و در جای دیگری خود انسانها هم عناصر یک دست ورق دیگر هستند که از ذهن فرود اصلی بیرون آمده است.
نکته جالب و ظریف دیگری که در داستان وجود دارد این است که بیکر هانس که در جشن پنجاهودو سالگی جزیره حضور داشته جملههایی را که ورقها میگفتند حفظ کرده،اما بعضی از جملات را،به علت حواسپرتی،از خاطر برده است.
» آیا باید تصور کنیم که در این مدت اضطراری بر جان فلسفه میافتد؛تا جاییکه شخصی مثل نیچه بگوید:«فلسفه مرده است»و بگوید«ما بعد از هگل،دیگر فلسفه نداریم»؟آیا«یوستین گردر به ما میگوید حالا،فلسفه،خودش را دوباره بازیافته است؟ سرشار:مادری که در آتن بازیافته میشود،تکدل است.
سرشار:آیا مخلوقات ذهن آن خدایگونه-فرود-با مرگ او از بین میروند؟ زرشناس:این نکته جالبی است،که در کتاب مطرح شده.
» در صفحه 144 عنوان میکند:«آیا تعمدی در دریافت کتاب کلوچهای توسط من هست یا نه؟» در صفحه 138:«آیا امکان دارد میان زندگی من در زمین و بیکر هانس و راز بزرگی که با آلبرت و لودویک شریک بودند،وجود داشته باشد؟»در کتاب،بر وجود فرزند نامشروع تأکید زیادی شده است."