خلاصه ماشینی:
"مرد نگاهی به کاغذ و جوان کرد.
روی تکه کاغذ آبی رنگ چیزی نوشت و به جوان داد: برو ساختمون سفید.
آقای چاقتر،انگشتانش را لیسید و درون کمد پشت سرش را گشت و تکرار کرد:چهلودو،چهلودو.
مرد چاقتر،از پشت میز بیرون آمد و جوان دید که از مرد عینکی بلندتر است.
جلوتر رفت و دوباره سلام کرد و بار سوم بلندتر گفت:سلام!
دهانش پر بود از بوی تندی که فکر کرد تیزآب است.
کبلهای تیای به جوان داد و گفت:مشغول شو.
جوان تی را به گوشه دیوار تکیه داد و به طرف در رفت.
یکی از مردها سرش را به طرف او چرخاند و فریاد زد:کمکی اومد مشدی؟ مشدی انتهای سالن بود.
مشدی دوباره جوان را برانداز کرد:چند سالته؟ جوان گفت:نوزده.
جوان پرسید:اینا چیه؟ مشدی بلند خندید:نمیدونی چیه؟مگه مسلمون نیسی؟اصلا میدونی کجا اومدی؟ جوان گفت:اداره متوفیات.
مشدی دستش را روی شانه جوان گذاشت:آباریکلا.
مشدی به شانهء جوان کوبید و گفت:متوفیات."