خلاصه ماشینی:
"(تصویرتصویر) فرصت سبز درختها مصطفی مباشر امینی کودک هر روز پیراهن ابریشمی و شلوارک سپیدش را میپوشید، دستان کوچکش را در دستان زمخت و بزرگ پدرش میگذاشت و با او به سر کار میرفت.
کودک رها بود مثل پرندهها و پروانهها.
کودک هم با آنها بود و کار کردنشان را نگاه میکرد.
ابتدا آنها درخت تنهایی را پیدا میکردند و بیرحمانه با حرص و خشم بر پیکر او تبر میزدند.
بدون درخت و جنگل زندگی سخت و دردناک بود.
فقط یک درخت در جنگل باقی مانده بود.
آنها تمام درخت را بریده بودند و فقط یک درخت،در وسط جنگل باقی مانده بود.
کودک دوست داشت که درخت سرپا بماند.
چقدر به خدا التماس کرده بود که ای کاش جنس درخت از فولاد باشد و کوبههای تبر بر پیکر آن بیتأثیر باشد.
آن درخت تمام امیدهای کودک بود.
درخت تبر میخورد و استقامت میکرد اما زندگی او رو به پایان بود."