خلاصه ماشینی:
"این داستان ماجرای شاعری امروزی است که شاعران کلاسیک با او مخالفت میکنند و کارهایش را بیارزش میدانند تا اینکه روزی مریض میشود و در رختخواب میافتد.
یعنی به کار بردن انواع و اقسام ترکیبات،جملات و کلماتی که اصلا داستانی نیستند به قول خودش،شاید خواسته طنزی بنویسد،و هرچه استعداد و معلومات داشته، برای نوشتن این طنز به کار برده است.
شرح و توضیح مقدمه دربارهء اینکه این شاعر چطوری بوده؟دیگران جطوری بودهاند؟نظرشان نسبت به شاعر چه بوده؟ داستان تازه از آنجا شروع میشود که شاعر میخواهد کتابش را چاپ کند و چاپ نمیشود و سالها میگذرد.
در آن روز که قرار بوده همه کنار هم جمع شوند،مورخ گروهی که به سمت چپ رفتهاند،میرود بالا و مثل یک روشنفکر(با اینکه اتهام متوجه او بوده؛چون اسناد و مدارک را او در رودخانه انداخته است)میگوید:«مدارکی که شما دارید،ارزانی خودتان.
مرد به آنها میگوید: «اینجا که میبینید مثل خرابه شده،از بهشت خداوند قشنگتر بود خدا ]نعوذ بالله[حسودیاش میشود و ابری را میفرستد و سیل میآید،اینجا را ویران میکند و به این روز میاندازد.
یعنی همان درختهای سر به آسمان کشیده و پرمیوه و آنهمه سرسبزی برمیگردد؛و جوانها هم به مد روز آن زمان درمیآیند ابری به آسمان میآید و این سه جوان که نمیدانند چه بالایی قرار است سرشان بیاید،فرار میکنند و میآیند تهران.
هدایت مدام عناصر واقعی را وارد کار میکند تا به اصطلاح طوری منظور خودش را بفهماند، که مثلا در کشورهای همسایه،گوسفندها زندگیشان در ساختمانها و آسمانخراشها میگذشته،ولی چون دوالپا روی گردن اینها بوده،همه بدبخت و بیپچاره بودهاند."