خلاصه ماشینی:
"نگاهی به او کرد از مادرش پرسید: «مامان اینا چیه؟» مادرش گفت:«یکجور عروسک بود.
سه تا پانصد تومان!» مردی با صدای خشدار میگفت:«سبزه هفتسین یادت نره!» سبزهها تازه از کنار رودخانه که برفش آبشده بود سر بیرون آورده روی ساقههای بلند قیطانیشان غنچههای گل زرد هنوز باز نشده بود.
صاحب مغازه گفت: «عروسکهات کو بابا؟فروشیه؟» بایرام علی یکی از عروسکها را بیرون آورد و به مرد نشان داد.
» رو به دختربچه کرد و گفت:«خانم کوچولو حالا خودت بگو اینا گشنگی،یا آن عروسک واردی؟» دخترک چانه بالا انداخت و گفت:«عروسک باربی» مرد که بز چوبی را به طرف دخترک گرفته بود دستش شل شد و عروسمک به طرف زمین سرازیر شد.
سرش را پایین انداخت و گفت: «ووی عروسک واردی؟» دخترک به طرف مادرش رفت که داشت اسکناسها را میشمرد نگاه فروشنده به دست زن بود بایرام علی بز چوبی را توی ساک گذاشت و آهسته از مغازه بیرون آمد."