خلاصه ماشینی:
"ل،پیرنگ داستانی مشخصی دارد؛و نسبت به داستانهای دیگری که از هدایت خواندیم،پیرنگش قویتر است،معلوم است که نویسنده فکر کرده،و زمان خودش را با این زمانی که مورد نظرش بوده مقایسه کرده است.
از نظر بحثهای فلسفی راجع به مرگ و زندگی هم،شباهتهای قابل توجهی بین داستان بوفکور و بعضی داستانهای دیگر نویسنده که این مضمون در آنها هست،دیده میشود.
نکتهء آخر،شکل روایتهایی است که هدایت برای بعضی داستانهای کوتاهش انتخاب کرده؛که مثلا مطالبی را مستقیم به خورد خواننده میدهد،و آشنایی هم ندارد که این فرم،مناسب داستان کوتاه نیست.
کلا مجموعهء سایه و روشن،نسبت به سایر مجموعه داستانهای هدایت،مجموعهء قابل قبولتری است؛و از لحاظ ساختار داستانی،نسبت به دیگر آثار این نویسنده،محکمتر زرشناس:بعضی توصیفاتی که میکند؛مثلا خانههای شش گوش که مثل خانه زنبور است،ارتباط انسانها از آن اتاق با کامپیوتر و چیزهایی از این دست را،فکر میکنم تحت تأثیر داستانی از مورگان فورستر است به نام روزی که ماشینها میمیرند.
اما داستان هدایت،دچار مشکل است:ساختار محکمی ندارد: یک جوان خجالتی است،که نمیتواند روابط درستی با افراد دیگر برقرار کند و غریزه طبیعیاش را با خریدن عروسک ارضا میکند.
ولی اینکه درخشنده بیاید برای چنین موجودی-که مثلا نامزدش بوده-هر روز ساعتها بایستد تمرین کند،تا خودش را شکل این مجسمه بکند و اداهای آن را در بیاورد؛این دیگر فقط در یک تخیل سست یک نوجوان یا جوان مبتدی جا دارد.
اما میشود این را هم از آن استخراج کرد،که چون روزبهان،به همان باورهای بودایی خودش عمل کرده،در نتیجه،از آن مرگی که دشمنان برایش در نظر گرفتهاند رهایی پیدا کرده،و آزادانه و به میل خودش مرده است."