خلاصه ماشینی:
"» پسر که جلو در ایستاده بود کنار پنجره آمد:«درسته خواهر،فرمایشات شما درسته، ولی هر وقت هم آقا کسی رو شفا بده، نقاره خونه میزنه.
» مادر کلید را که پسر روی میز شیشهای کنار در گذاشته بود بر داشت و در را قفل کرد.
» مادر چادر گل ریز صورتی را روی سر دختر انداخت و زیر گلو سنجاق زد.
-اینا چرا طناب بستن به خودشون؟ مادر روی دست،بلندش کرد و جایی را نشانش داد:«نگاه کن،او پنجره فولاده.
-چیه؟ -با کی حرف میزنی؟ مادر دختر را روی پاهاش نشاند و گفت: «به اون گنبد طلایی نگاه کن و هر چی از خدا میخوای بگو.
دیدی؟» مادر نگاه کرد و گفت:«من نور سبز نمیبینم.
با صورت خیس،دختر را میبوسید و میگفت:«خدایا شکرت!یه نفر شفا گرفت!» دختر دید کنار پنجره فولاد شلوغ است و تکههای لباس آبی روی دست مردم میچرخد."