خلاصه ماشینی:
"آرزو کرد که کاش گزارش خوشحالکنندهتری را سرهم کرده یا دست کم این جزئیات را مخفی نگهداشته بود.
در شرایط عادی میتوانست این فاصله را در مدت چهار ساعت طی کند و قبل از تاریک شدن هوا به منزل برسد،اما زانوهایش او را آزار میداد،به طوری که اگر میتوانست حتی یک مایل هم راه برود، شاهکار کرده بود.
حادثه خیلی معمولی و عادی بود،با اینحال،با اینکه میدانست یک ذره هم نمیتوان با صحرا شوخی کرد و آن را دست کم گرفت،در این لحظه به چیزی به غیر از این نمیاندیشید که چگونه برای تفریح هم که شده،ماجرا را،یا در نامه یا بهطور شفاهی و رود در رو برای نامزدش تعریف کند.
به شدت احساس گرسنگی میکرد و به خاطر بادی که شروع به وزیدن کرده بود، حالا سرما سوزناکتر هم شده بود،اما درد زانویش کم شده بود.
با آنکه باد روی پشت برهنهاش شلاق میزد، بیشتر احساس گرما میکرد خسته و درمانده دراز کشید و در کنار تخته سنگ آهکی بزرگی که جلو آمده بود،پناه گرفت.
سرما کمک کرد تا تشنگیاش کمی تسکین پیدا کند،اما او از قبل بهطور ناخودآگاه ترس از اتفاقات ناگواری را که قرار بود برایش رخ دهد،حس میکرد.
چه اتفاقاتی قرار بود بیفتد؟سعی کرد این فکر را پنهان،و آن را از جلو چشمانش دور کند.
وقتی که نور خورشید از صخرهها بالا رفت،سایهها از آنها دور شدند و تغییر کردند تا یک ساعت دیگر هیچ سایهای در آنجا نمیشد پیدا کرد.
کپههای کوچک سنگ،شروع به رقص کردند وهمآور بود،برهوتی عظیم و یکنواخت او را احاطه کرده بود که مقدمات فرا رسیدن دوازه ساعت جهنم سوزان را فراهم میکرد."