خلاصه ماشینی:
"این درخت انجیر که در بخشی از باغ چند هکتاری اسفندیار خان قرار دارد،مدام شاخه میزند و این شاخهها روبهزمین متمایل میشوند و در زمین نفوذ میکنند و پس از مدتی به صورت درختی دیگر درمیآیند و برای تسخیر محوطهای بیشتر راه میافتند و پیش میروند.
نمایشگر این محرومیتها و دستوپا زدنهای بیهوده برای دگرگون کردن«تقدیر»و«سرنوشت»،زندگانی و کارهای فرامرز است او که از اسب افتاده اما از نسل نیفتاده و مهارت و تخصصی نیز نیاموخته،نخست برطبل بیعاری میزند، به مدرسه و درس خواندن بیعلاقه میشود،با مادر و ناپدریاش درمیافتد،به زندان میافتد و به ترغیب مهران- ناپدری خود-تریاک میکشد،از خانواده و خانهء اشرافی به درمیافتد و سر از خرابات درمیآورد،از دل میکند،سربار عمهاش میشود،خود را به جای پزشک متخصص معرفی میکند،پولهای بادآورده را ریخت و پاش میکند،به کارهای خلاف دست میزند تا شاید آب رفته را به جوی باز آورد؛ و البته،این وسیله و راهی نیست که بتواند کشتی شکستهء زندگانی او را به ساحل نجات برساند.
» گرچه تاجالملوک و فرامرز و شهربانو،مهران را در تخریب این دنیای سحرآمیز مقصر میدانند اما در واقع مهران مقصر اصلی نیست بلکه عامل فراروند جدیدی است که آمده است به دنیای باصفا و پرآرامش کهن پایان دهد.
» این قسمت رمان،ما به رمان«باباگوریو»ی بالزاک و صحنهء معارضهء راستینیاک و وترن برمیگرداند راستینیاک به پاریس آمده است تا علم حقوق بخواند و به زندگانی اشرافی برسد؛اما ووترن که آدم مجربی است آب پاکی به روی دست جوان جاهطلب میریزد و به او میگوید کار به این آسانیها نیست: «میدانید اینجا مردم چه جور راه خودشان را باز میکنند؟ با پرتو یا با تردستی فساد!یا باید در این انبوه مردم مثل یک گلولهء توپ گذر کرد یا مثل طاعون از میانشان لیز خورد..."