خلاصه ماشینی:
"همسرش گفت:«این وقت صبح برای کی اساماس فرستادی؟» یک سال بود عروسی کره بودند.
علی مجاهدی همراهشان آمده بود تا برای انطباق نقشههای عملیاتها با منطقه،توجیهشان کند.
سر کتابی که دست علی مجاهدی بود،زود ایاق شده بودند.
آنقدر که از علی مجاهدی کارت ویزیت دفتر تبلیغاتی محل کارش را گرفته بود تا بعد اینکه کتابش را خواند،پسش بدهد:«استخوان خوک و دستهای جذامی»مصطفی مستور.
علی مجاهدی بود.
-آقا شما برای من اساماس فرستادی بودین؟ جا خورد گفت:«من برای آقای مجاهدی اساماس فرستاده بودم.
جلو چشمانش سررسید باز بود و کارت ویزیت علی مجاهدی رویش.
امرتون؟» گفت:«با آقای مجاهدی کار دارم.
جویدهجویده کلماتی را پشت سر هم ردیف کرد و گوشی را گذاشت و هوای داخل ریههایش را با صدا بیرون داد.
خود زن بود که گفت در باز است.
صدای زنی شماره طبقه را گفت و در باز شد.
سرش را،انگار که بار سنگینی روی گردنش است،برگرداند و نگاه کرد: علی مجاهدی بود."