خلاصه ماشینی:
"بهشهر-حمید رضا رحمیتان عبد الملکی خرس عروسکی میان پوشش خرس عروسکی مردی تمام روز پی جلب مشتریها بود همی به کرنش و تعظیم عابران گذر به سینه دست تواضع،به لب بفرما بود وسیله گشت به تفریح کودکان محل که خندهدارترین صورتش به سیما بود صدای خندهی بینندگان غافل و شاد در آن کلاه نقابش طنین ایذا بود کسی نداشت خبر،زیر آن نقابک شاد زرنج مرد فقیری به حال اغما بود درون قالب تنگ از دمای طاقتسوز زدست داده توان و فتاده از پا بود نه مهلتی که نشیند زخستگی چندی که جنس خشک عروسک نه در خور تا بود نهفرصتی که بنوشد زتشنگی آبی که وقت کار و به دل بیم کارفرما بود زنیش پشهی موذی تنش چو میخارید نه ناخنش که بخارد نه دست او وا بود در آن هوای گرفته نفسنفس میزد مثال ماهی دور از محیط دریا بود سرش به چرخش و چشمان او زدید افتاد چنان نهال که بادش فکنده از جا بود زهوش رفت و بیفتاد روی رهگذری به حالتی که کمک از ویاش تمنا بود فتاد و لوله در بین عابران که یقین به جلب مشتریان این شگرد شایا بود دقیقهیی دگر،در جمع شاد و غافل ما سکوت ماتم و مگر عروسک ما بود تهران-حمید مقدم کرمانشاهی مینوشم ساقیا،آفتاب مینوشم آفتابی چو آب مینوشم دردی آشام شعر غمهایم درد را چون شراب مینوشم چهره خندان همی نمایم من خون غم در حجاب مینوشم تا چراغ دلم کنم روشن باده اندر نقاب مینوشم سیر گشتم زشهد این دنیا زهر را بیحساب مینوشم آب دنیا به روی من خشکید هرچه نوشم سراب مینوشم من وجودم پر از معماهاست تعمیه بیجواب مینوشم دفتر شعر خویشتن خوانم چامهی نغز و ناب مینوشم هجوهایم شهاب سوزاناند آسمانم شهاب مینوشم هرچه نوشم چو«رافق»عاشق عاشقانه،خراب مینوشم نوش زنبور و نیش عقرب را بس گوارا چو خواب مینوشم ماکو-بالغ صمدزاده(رافق ماکویی) دو غزل «بهاره دلخوشی لحظهلحظهها با تو طلوع عشق،طلوع امید فردا تو» زنی سرود که شاعر نبود،زنده نبود که زنده کرد دلش را به عشق،آیا تو؟ زنی غریب در این غربت غمآلود؟ نشسته بود به امید عشق،اما تو نیامدی و بر اینجادههای بیعابر نگاه خیس غریبش نوشت«تنها تو» چهگونه بود که فریاد زد شبی در خویش به گوش مرد که«یا مرگ عاشقت یا تو» و هیچ چیز به دادش نمیرسد دیگر نه عشق،نه هیجان،نه امید حتا تو **** و با هر ساز تو زیبای من،هر ساز میرقصم برای تا ابد از لحظهی آغاز میرقصم ترا در بیتبیت این غزل جا میدهم امشب و تا وقتی که عشقم را کند ابراز میرقصم میان شعلههای عشقتان آنقدر لجبازم که میرقصم،زمانی مینشینم،باز میرقصم و در کنج قفس بالوپری دارم که شبها را به یاد روزهای روشن پرواز میرقصم تو چوپان دروغینی،بزن سازی که میبینی و من مست سراندازی که با هر ساز میرقصم بزن ساز غریب را،چه میترسی،بخوان امشب که من با هر بیان هر لهجه هر آواز میرقصم تهران-لیلا کردبچه آناهیتا آه!آناهیتا!/الههی آب!/ایزد زیبای!/ چهگون دستار سفیدت را بر اندام جیرجیرگها تاب آورم؟/کدام منظره را جای خلا نگاهت بنشانم؟/بال پرواز ندارم."