خلاصه ماشینی:
"با آن ریش بزی،موی کوتاه مشکی،صورت آفتاب سوخته و لباسهای بلندی که خیاطهای محلی برایش دوخته بودند، همچون یکی از خود آنها در محلههای قدیمی و شلوغ شهر رفتوآمد میکرد و دیگر بر لهجه و گفتن اصطلاحات محلی خاصی که باعث میشد مردم او را یکی از شمالیهای اهل ریف3بدانند،کاملا مسلط شده بود.
بچهای چند ردیف عقبتر روی کف اتوبوس استفراغ کرد.
در طول چند دقیقهء بعدی،چد همچنانکه مشغول خوردن قهوه بود و سیگارش را میکشید،چند بار دیگر،نگاهش با نگاه دختر جوان بربری تلاقی کرد.
این کار،سرگرمی بیضرری بود که در مدت سالها اقامتش در مراکش،در ساعتهای کسلکنندهای که در انتظار اتوبوس یا تاکسی (به تصویرصفحه مراجعه شود) میایستاد،یا در کافههای کنار پیادهرو چیزی میخورد و یا بیهدف در خیابانهای پر پیچ و خم محلات قدیمی شهرها پرسه میزد،یکنواختی و بیتنوعی لحظاتش را میشکست.
میدانست که مستراحهای آنجا بوی گند میدهد،اما تا مراکش دست کم دو ساعت دیگر راه بود."