خلاصه ماشینی:
"شعر گوهر فضیلت ای ابر سپید بال بارانی ای واسع فرش سبز بستانی از بام جهان به تندر فریاد بر خاک بزن صلای توفانی فریاد که خوابها گرانخیز است سختست تنیدههای نادانی بنشسته به انجماد ظلمت شب فریاد از این شب زمستانی ای نور سحر دریچهای بگشا بر عالم جان ما به آسانی خورشید نهان ز شرق رخ بنما بر تارک دهر کن زر افشانی ای دل بگشای چشم و بینا شو نورانی شو چو مهر نورانی ای ریشه به خاک برده همچون بید چند از غم جان به خویش لرزانی بگذر ز خودی ز خود برآ یکدم تا چند به چاه تن فرو مانی تا کعبه رهی نمانده راهی شو با رهبر کاروان انسانی راهی به عروج روح خود بنما آخر به حضیض تا به کی مانی با دانش و دین ستاره باران کن جان و دل خود چو چرخ کیهانی میجوی تو گوهر فضیلت را از امر خدا و قول قرآنی ای مانده به ره هلا شتابی کن زان پیش که پیش چاره و امانی سیمین دخت وحیدی شراب افشان در پیرهن حباب،خواب افشان آمد سر زلفکان شراب افشان در لشگر باد،دمبدم چون گل گیسوی به هر طرف طناب افشان چون ابر،حکایتی شد از باران چون باد،به سر کشی شتاب افشان چون سرو،به سروری و سالاری چون برگ،به نازکی حباب افشان بر ظلمت رنجخانهء عاشق سر مست بر آمد آفتاب افشان در مجلس عارفان آتشدل برخاست ز معرفت کتاب افشان در پنجه فشرد حلق تاریکی چون برق شد از جهان شهاب افشان بر دیدهء من خیال او چون آب هر روز گذر کند سراب افشان محمد رضا قنبری شعری برای خرمشهر ای سرا پایت زخمی و خونین جای دشنهها پیداست بر دلت دستان لگد مالت را مشت کن ای تنهایی خاک را در انتهای حسرت و هشدار یاور در کوچههای سوختهات نسترنهای غبار آلود در ارتعاش نفسهایت خفتهاند."