خلاصه ماشینی:
"چند دور اطراف رزها چرخید و عاقبت از شاخههایی که در تیررس نگاه نبودند،چندتایی جدا کرد،به آرامی تیغهایشان را جدا کرد و آنها را مرتب کرد،شاخهای هم از یاس روی دیوار جدا کرد و به داخل اتاق برگشت.
لیلا شانه بالا انداخت:چقدر خوب شد!حالا فرصت کافی هست تا غافلگیرش کنم!بلند شد و به اتاق رفت،در کمد را باز کرد،چند پیراهن آورد و یکی یکی جلوی آینه،جلوی خود گرفت و تماشا کرد اما به دلش ننشست!وقتی سارافون مشکی با گلهای آفتابگردان را جلوی خود گرفت،تبسمی بر لبانش نشست.
دقایقی بعد احمد با کاغذی در دست سر میز آمد، کاغذ را بادقت و توجه خاصی نگاه میکرد،حتی وقتی صندلی را از کنار میز بیرون میکشید،چشمهایش هنوز متوجه کاغذ بود و پایه صندلی را روی انگشت پایش گذاشت،اما بیآنکه تمرکزش به هم بخورد، تنها آخی گفت و نشست.
احمد با تعجب سرش را بلند کرد،رنجیده خاطر به لیلا نگاه کرد:«چرا داد میزنی؟رشته افکارم رو پاره کردی!جدی حساسی بودم."