خلاصه ماشینی:
"حالا همه چیز کامل شذه بود و بازم خبری از اون نبود.
یادش اومد که چقدر اصرار کرده بود و چقدر جواب نه شنیده بود: مجید،مگه تو از پسر سید کریم کمتری؟رفت شهر درس خوند حالا برگشته معلم آبادی شده کشاورزی به دردت نمیخوره.
یادش اومد که مجید چقدر سرخ شده بود و صداش بالا رفته بود.
چقدر بیبی مخالفت کرده بود!دختر،شهر وفا نداره.
همه اینها را میشنید اما فایدهای نداشت پسر سید کریم بدجوری هوای درس و شهر تو سرش انداخته بود.
صدای بیبی بود که پیچید توی دالون: گلزار کجایی.
اون زمون چقدر بهت گفتم؟یادته!حالا سه ساله حتی کاغذم برات نداده.
چقدر زخم زبون میزنی؟ ستاره بغلش بود که در اتاق رو باز کرد.
مجید پایش را گذاشت لای در،اون رو زد کنار و به دنبال خودش چادر سیاهی کشید توی خونه.
حالا دیگه تصویر او دو تا لابهلای اشکهاش گم شده بودند.
یاد حرف بیبی افتاد که میگفت شهر وفا نداره."