خلاصه ماشینی:
"نمیدونم شاید میخواست به دست و پاش بیفتم و التماسش کنم.
حالا دیگه خورشید هم از شرم،سرخ شده بود و یواش یواش خودش رو کشوند پشت ابرها تا از دید من مخفی بمونه.
مگه من وقتی دلم میگرفت پیش تو دردل نمیکردم و تو برام نمیخوندی؟»باورش نمیشد تمام این حرفا رو بشنوم و بازم سکوت کنم.
صداش رو بالاتر برد و گفت:«آخه بیانصاف یک حرکتی بکن تا بفهمم زندهای؟!» دلم نیامد پیش از این ناراحتش کنم!خودم کوبوندم به در و دیوار و دوباره ساکت شدم.
حالا دیگه سیاهی شب همه جا رو گرفته بود و تا صبح از دست هیچ کس کاری ساخته نبود به انتظار صبح نشستم تا شاید آزادی،سایهاش را بروی قفسم پهن کند.
حالا دیگه خوب میدونست تحمل طوطی خیلی کمتر از تحمل خودش بود.
اما خوشحال بود از اینکه بالاخره قامت طوطی خم نشد.
مجید بالا سر قفس ایستاده بود و اشکها هم تندتند رو گونههاش صف کشیده بودند."