خلاصه ماشینی:
"(به تصویرصفحه مراجعه شود) ابوالفضل زرویی نصرآباد خواستگاری من اندر کوچه«صغری»را نظر کردم!
به ناگه مادرش از انتهای کوچه پیدا شد، من احساس خطر کردم از آنجا بادلی غمگین به صد حسرت،گذر کردم!
هلا،ای مادر صغری!
به روی بنده در بگشای بیا این شعر پر احساس را از دست من بستان مرا با مهربانی پیش خود بنشان!
پسرهای تو،دیشب بنده را بر تیر برق کوچه بربستند به گرد بنده بنشستند به جرم خواستگاری،هفت دندان مرا با مشت بشکستند!
به پای لنگ و چشم لوچ من بنگر مگو نچنچ مکن حاشا هلا،ای مادر صغری!
من اندر حسرت شیرین صغری همچو فرهادم من اکنون ساکن ویرانههای باقر آبادم -مرید میر«داماد»م!- ندارم خانهای،کاری،زمینی،ثروتی،چیزی درون میز گرد هفتهات یک شب بیا،بنشین قضایا را به مخلص ،خوب حالی کن به مثل پیش از اینها،ماجرا را ماستمالی کن که من آنسان که میبینم زکارت بوی توفیقی نمیآید!
گرفتم انتقام آن کتکها را بکن شادی که من دیشب شکستم شیشههای خانه بابای صغری را!"