خلاصه ماشینی:
"مگرنه اینکه برای مردم شهر انتظار،شیرینترین سخن،سخن آمدن توست؟ این زنجموره،واپسین نفسهای صیدی زخمی است،در شیب دره مهالک،کنار جاری رودی از خون.
بهای این توقع را نیز خواهم پرداخت.
به پایان رسیدن عمر در غفلت تنها دستاویزی است برای گریههای عاجزانه.
این کار روزوشب من شده است.
پرچم بلند فراق را به دیوار نیمه فرو ریخته امید تکیه میدهم؛و تو را میجویم ای عزیزترین.
در تو مرا انکار میکنند ای شکوهمند.
چگونه؟ زمان تعطیل است.
باید راهی دیگر برای بیان تو یافت.
دانستی عمر من بسی کوتاهتر از آن است تا دوباره تو را توانم دید.
برق شمشیرت برفهای جمود و جهل را از ارتفاعات وجودم پاک کند،آنگاه وقت نیز واقعیت خود را باز خواهد یافت و پابهپای تو،جشن حیات،آغاز میشود.
آیا عنان فراق را به دست کدامین وزش میتوان سپرد؟ زخمیترین صید،در واپسین دقایق حیات،خطی از خون بر جای میگذارد و میرود."