خلاصه ماشینی:
"هم همه فکر میکردند،سید جعفر آدم گوشهگیری است و او خوشحال بود درباره او این جوری فکر میکنند و کاری به کارش ندارند.
اما خیلی زود غصههای همه دنیا ریخت توی قلب سید جعفر و اقدس.
» دوستی داشت که کار ویترای میکرد،کسی چه میداند،شاید دلتنگیهای هادی در خانه خلوت و ماتم دیده آنها بود که او را به سمت هنر ویترای کشاند.
هادی اقدس را بوسید و گفت«باور کن مادر من فقط برای یاد گرفتن ویترای این را کشیدم.
دوربینش را که مدل بالا هم نبود،برمیداشت و همراه«جلال حاجی صادقی»که خانهشان چند حیاط پایینتر از آنها بود و هادی خیلی دوستش داشت،میرفتند و از تظاهراتها و نماز جمعه عکس میگرفتند.
من اگر روی طرحهای ساقی کار میکنم چون این ظرافت در شکل و لباس زنانه به اوج خودش میرسد.
مهندس چند تا ضربه به پشت هادی زد و گفت:«به نصیحتی بهت بکنم گوش میدی؟» هادی ابروهایش را برد توی هم و با کنجکاوی به مهندس نگاه کرد او شانههای هادی را گرفت بعد کمی رفت عقب و با دقت نگاهش کرد و گفت«ناراحت نشی هان ولی تو هرکار بکنی، شبیه حزب اللهیها نمیشی.
پس کی بره تا این جنگ تمام بشه؟» وقتی کردستان بود،شبها اقدس از خواب میپرید،به سید جعفر میگفت«سید الان هادی کجاست؟نکنه دستگیرش کرده باشن.
یک روز صدای بلند شکستن چیزی از طبقه بالا آمد زهره دوید توی حیاط و به اقدس گفت«مادر ویترای زن ژاپنی داداش از روی طاقچه افتاد و شکست.
» هادی رفت بالا،چند دقیقه بعد برگشت و دور از انتظار اقدس زهره گفت«اشکالی نداره،معلومه، بلایی از سر من گذشته و خورده به این ویترای که خیلی دوستش داشتم."