خلاصه ماشینی:
"قاضی دستهایش را در هوا تکان داد و گفت: -مرد حسابی مگر قصد داری برای من رسوایی درست کنی؟نکند هوس کردهای آدمهای خودت همینجا علیه تو شهادت بدهند و آبرویت را ببرند؟راستی که الاغی!اصلا چرا پاشدی و آمدی؟مگر در غیاب تو بلد نبودم موضوع را رفع و رجوع کنم؟ پمویف دستها را به کمر زد و جواب داد: -بیا و درستش کن!لابد میفرمایی که مقصر منم!خودت این مسخرهبازیها را راه میاندازی و سرکوفتش را به من میزنی!نه برادر،تو سوراخ دعا را گم کردهای!راهش این است که گریشکا را بفرستی زندان و..
قاضی رأی را صادر کرد و به اتاق کار خود بازگشت و خطاب به پمویف گفت: -خدا را شکر!خوشحالم که به خیر گذشت!...
پرسید: -چرا باید زندانیاش میکردی؟تا چشمش کور بعد از این شکایت نکند!او مگر حق دارد از دست من به دادگاه شکایت کند؟ قاضی و نیتکین توضیحات مفصلی دادند و سعی کردند موضوع را به او تفهیم کنند،اما پمویف همچنان بر سر عقیدهء خود باقی ماند."