خلاصه ماشینی:
"ساک دستیاش را چندبار از این دست به آن دست میدهد.
قدم به داخل حیاط میگذارد:«پناه بر خدا!این آتوآشغالها از کجا اومده،آخه من پیرزن مگه چقدر جون دارم.
بند ساک رد قرمزی بر روی دستش گذاشته است.
توی ساک را خوب نگاه میکند: «این سند خونه،شناسنامه،برگهء انحصار وراثت،قبض آب،برق،تلفن،اینم دسته کلیدم.
ساک را برمیدارد و داخل اتاق میشود:«انگار بازم کسی تو خونه بوده.
» سری به آشپزخانه میزند:«حتما روی اجاق کسی چیزی پخته!میرفتن بیرون تمیزش کرده بودم.
» خودش را روی صندلی میاندازد.
به صدای جیرجیر صندلی عادت کرده است.
صدای صندلی با صدای تلفن درهم میشود؛«ای بابا،این دیگه کیه؟حتما بازم فهمیدند من اومدم خونه،زنگ زدند،اذیتم کنند.
مگه بچههای حاجی خدا بیامرز میذارن نفس بکشم.
-آره،آره میدونم بچههای حاجی ایران نیستند ولی خوب حتما کسی رو اجیر کردند.
-ببین داداش درسته اجاقم کوره ولی بچههاشو مثل بچههای خودم دوست داشتم.
-باشه داداش باشه دیگه نمیگم،میدونم باورت نمیشه،مواظب خودم هستم،تونستی یه سری بهم بزن."