خلاصه ماشینی:
"فضایی که نویسنده توصیف میکند،آنقدر آلوده است که خواننده احساس میکند آن یک نفر هم که مثلا میگوید«من دخترم رفته سر زندگیاش و شوهرش خیلی دوستش دارد و بدون اجازهء او حتی آب نمیخورد»دروغ میگوید.
آخر داستان،یوزباشی که آنقدر ناراحت و عصبانی بوده که آن شب علویه خانم را قال گذاشته و رفته،با اینکه میداند این زن چقدر فاسد است(ضمن اینکه خودش هم زندگی سراسر فسق و فجوری داشته)به علویه میگوید:«چون تو را آنجا جا گذاشتم،نفرینت باعث شد که دو تا از اسبهایم تلف شدند.
مؤمنی:فکر میکنم این داستان کمی زودتر از آن یکی نوشته شده (به تصویر صفحه مراجعه شود) است.
حتی پینهدوز،که میشود گفت یک آدم خیلی بدبخت و بیچاره و مفلوک است که نه امکانات مالی دارد و نه اسبی،همینکه میشنود دختر علویه خانم را میخواهند شوهر بدهند،میافتد دنبالش،و به شیوههای مختلف،میخواهد به او نزدیک شود.
مثلا شخصیت اصلی این داستان کیست و مشکل اصلی او چیست؟آیا پایان داستان،نتیجهء طبیعی حوادث ماقبل خودش هست؟ اصلانپور:در حقیقت آنطور که از اسم داستان پیداست،شخصیت اصلی باید همین علویه خانم باشد.
به قول آقای مؤمنی،تازه حدود سی صفحه که از این داستان چهل و هفت صفحهای میگذرد،زنی پیدا میشود به نام صاحبسلطان،که به علویه خانم تهمت میزند و میگوید«تو دیشب رفته بودی پیش شوهر من.
بعد هم کل داستان این است که زنی،که صیغهء یک گاریچی شده،باخبر میشود که زن دیگری به نام علویه خانم،شب رفته پیش شوهرش.
درست است که آخر داستان میگوید که او خیلی خوب این کار را یاد نگرفته بود."