خلاصه ماشینی:
"(به تصویر صفحه مراجعه شود) داستان ترجمه چیزهایی که هرگز در مورد پدرم نمیدانستم نویسنده حنیف قریشی ترجمه:فرشید عطایی زندگینامه حنیف قریشی «از همان اول همیشه میخواستم پاکستانی بودن خودم را انکار کنم...
پدر دارد در هندوستان دوران کودکی خود غرق میکند،و نیز در کودکی خودم و این کار را از طریق داستانهایی که در مورد هندوستان به من میگفت دارد انجام میدهد.
عمر در کتاب خود در این مورد از پدر تعریف کرده است.
اگر کریکت من خیلی خوب نبود، برای دیگران چه اهمیتی داشت؟ولی پدر برای اینکه من را به این بازی بکشاند،بازیای که برای خانواده،کمال مطلوب و پر از شور و هیجان بود،دردسرهای فراوانی را متحمل شده بود.
وقتی سالها بعد از مادر پسرهای دوقلویم جدا شدم،یکی از شوکهایی که در زندگیام احساس کردم به این دلیل بود که اعتقاد داشتم زندگی من نیز مثل زندگی پدر و مادر خودم خواهد بود.
داستان در اوایل دهه 1980 اتفاق میافتد،یعنی دورهای که«تاچر»در حال«تجدید سازمان»بود و بیکاری در اوج خود قرار داشت و عقیدهای که زندگی در حومه شهر را مطلوب میکرد-این عقیده که حومهنشینها شغل مادام العمر دارند-در حال از بین رفتن بود.
پسر مزبور اغلب کارهایی از این دست انجام میدهد:«دست کرد در موهای بلند و سیاه خود که از پشت با یک روبان صورتی رنگ بسته بود.
من قبلا نوشتههی دیگری از خودم را به او نشان داده بودم ولی او سرسری و عجولانه اظهارنظرهای دلسردکننده میکرد و این برایم عجیب بود.
اگر من به چیزی علاقهمند شده باشم این علاقه ناشی از افکار پدرم بود و یکی هم از اینکه هر روز با مادرم به کتابخانه میرفتم."