خلاصه ماشینی:
"جوجهای که زنده مانده بود،منقارش را دراز کرد و بار دیگر جیغ کشید-صدای ضعیف و اندوهباری بود.
مادر جوجه،با چنان نومیدی و یأسی فریاد کرد و به جوجه خود پاسخ داد که حتی دل من شکارچی سنگدل را به درد آورد.
لحظهای به فریاد پرنده گوش سپرد و پرسید: «برادر شهری،شما که جوجه او را نکشتید،مگرنه؟!» «از کجا فهمیدید که من آن را نکشتهام؟» «البته از صدایش!مگر فریاد و نالههای مادرش را نمیشنوید؟» بعد قد خم کرد و به روی زمین نشست.
» پیرمرد با مهربانی تبسمی کرد و افزود:«باید میبودید و میدیدید که چطور پدر و مادر جوجه خودشان را به میان نیها بردند،و از هر طرف به مواظبتش مشغول شدند.
» وقتی روستایی داشت داستانش را برایمان تعریف میکرد،پرنده روی سنگ نشست و با همان درد و اندوه فریاد میکرد.
پرسیدم:«خوب،بعد چی شد؟» «پرنده همان جور،دو روز و دو شب تمام فریاد میکرد و مینالید، و بعد خودش را در دریاچه غرق کرد."