خلاصه ماشینی:
"مشتمو که گره کرده بودم،به طرفش دراز کردم و از هم بازش کردم،پنج تومنی زرد عرق کردهای رو که بهم داده بود به طرفش بردم و گفتم: -بابا..
پنج تومنی زرد رو که گرفت،بغلم کرد و صورتم روبوسید و رفت.
سیزده سال بعد وقتی چهار تا استخوان و چند تیکه پارچهء پوسیدهء پیرهن بابامو آوردن، وسط استخونای پوسیدهء دستش به پنج تومنی زرد هنوز برق میزد.
لبخند تلخ حمیرا یزدان بخش بهاره کوچولو خودش را در دامن مخملی بیبی انداخته بود و از سروکول او بالا میرفت.
مادر گفت:«دوربین را بیاور و عکسی از بهاره و بیبی بگیر.
عجب حکایتی استاد وارد کلاس شد قدمیزد و بیمقدمه گفت:«عجیب زمانهای شده آن وقتها که ما درس میخواندیم کجا؟و حالا کجا؟!
» اینها را استاد گفت و درس را شروع کرد،چند دقیقهای نگذشته بود که صدای زنگ آهنگینی در کلاس پیچید."