خلاصه ماشینی:
"حالا دیگر چشمانت را بازمیکنی و در صورتم دقیق میشوی،زل میزنی توی چشمهایم:«صدبار گفتم،اینطوری نگاهم نکن.
حتی وقتی بین اون همه مردم چسبیده بودی بهم.
» سرش را پایین میاندازد،دست راستم را بلند میکنم تا،تا اشکهایی که روی گونهاش ریخته پاک کنم.
او دست چپش را بالا میآورد و قطره اشکی را که از روی گونهام لیز میخورد پاک میکند.
این حرف را توی دلم مرور میکنم و او مثل همیشه آن را از نگاهم میخواند.
سرش را بالا میآورد و زل میزند صاف توی چشمانم.
توی دلم میگویم اصلا برایم..
-میدانی چقدر میترسم نیایی،ساعت یک که میشود دلم بدجوری شور میزند،اگر نیایی،تنها باشم...
اما هیچ کدام حرف هم دیگر را نمیفهمیم.
حرم نفسهایت را احساس میکنم که روی صورتم میباشی.
وقتی خم میشوم تا تکهها را جمع کنم، اشکم را میبینی که از روی گونهام سرمیخورد و تو تکثیر میشوی.
اما باز حرف مفت،دیگر آینهای نیست که تو را ببینم."