خلاصه ماشینی:
"مادر جوان و هنرمند،25 لیر در هفته میگرفت و تلاش میکرد دو پسر خود را بدون کمک از پدر آنها بزرگ کند.
بااینحال این نیمه برادر،یعنی ویرلر درایدن را طی زندگی حرفهای چاپلین هرگز در خاطرات خود از او نام نمیبرد.
در این هنگام زندگی چارلز چاپلین زندگی«کودک تماشاخانهای»است و در دلواپسیها و شادیهایی که در سرنوشت رقاصان تئاتر وجود دارد سهیم میشود،مادرش از سه سالگی ترجیعبندهایی تماشاخانهای را به او یاد میداد که با آواز بخواند،همینطور آوازهای قدیمی که پدر او همیشه بر صحنه تئاترهای آن محل خوانده بود.
این دنیای از دست رفته کمکم تبدیل به نور امیدی در زندگی آنها شده بود:«بدون وجود مادرم،شک دارم که در پانتومیم موفق میشدم.
اما لوییز خطاب به او گفت:«از دست همهء شما خسته شدهام!بروید گم شوید!تو و برادرت!پدرتان باید مراقب شما باشد!» چارلی کوچک دوباره به تارکی خیابان برگشت و بالاخره پدرش را پیدا کرد و با او به خانه برگشت."