خلاصه ماشینی:
بعد از رفتن دکتر فاتح به جبهه، دکتر مولایی تصمیم گرفت شورای پزشکی تشکیل دهد و عباس را روانهی خارج از کشور نماید.
هر لحظه چند تا مجروح به بیمارستان صحرایی میآوردند و دکتر علی فاتح به کمک همکارانش سخت مشغول مداوای آنها بود، تکههای خون جابهجا روپوش سفیدش را رنگین نموده بود.
دکتر فاتح ناگهان احساس کرد چیزی درون مغزش منفجر شد، عباس را دید که دستانش را بهطرف او دراز کرد، لبخندی مهربان بر لبش نشست، خاک و خون با هم مخلوط شد و اطراف سرش را گرفت و علی در حالیکه چهرهی مادرش را پیش چشم داشت بهآرامی پلکهایش را روی هم گذاشت.
هنگامیکه صدای مهماندار از بلندگوی هواپیما پخش شد که کمربندها را ببندید تا برای پرواز آماده شویم، عباس احساس تشنگی کرد، از رضا خواهش کرد برایش آب بیاورد، رضا که کمربندش را بسته بود بهسرعت آن را باز کرد و از جا بلند شد.
کیف را از دستش گرفتم که دیدم دستهایش سیاه است.