خلاصه ماشینی:
"عاشق خواند: «آپاردی سللر سارانی،او نازلی گوزل مارالی»(2) آیدین از چادر بیرون زد.
نوشت و به آب انداخت،نوشتههایش را از آب گرفت و خواند: «هوای آلاچیق مهآلود بود،تا صبح بیدار ماندم،فانوس به دست گرفتم،آتش روشن کردم تا تو نو عروس دشت مغان بیایی اما...
آیدین بقیهء نوشتهاش را از حفظ خواند و دانههای اشک همراه قطرههای باران روی گونههایش غلتید.
اسب شیههای کشید و رفت پشت چادر.
دانههای اشک روی آب افتادند و موجها بیآنکه آنها را در خود غرق کنند با خود بردند تا کنارههای«آراز»(3)تا آن طرف پل،تا پیش سارا و از آنجا صدایی آمد.
آیدین خود را به چادر رساند و تفنگ شکاریاش را برداشت.
تفنگ بعد از سارا دست نخورده مانده بود.
«یار آمان،یار امان» عاشق گریهآلود و کشدار،از روی موجها گذشت و به دنبالش صدایی آمد،تبدار و نگران.
حالا دیگر آراز،بوی سارا و آیدین را با خود به دوردست میبرد و اسب کهر شیهههای بلند میکشید."