خلاصه ماشینی:
"بانو که آمد توی ایوان،آفتاب بالای دیوار کاهگلی رسیده بود.
بانو نشسته بود روی تخت،زیر درخت توت.
گفته بود این بار کار تمام است.
بانو با خودش گفت:«امشب که بیاید میرویم خانهء فخری.
با خودش گفت: «امشب که بیاید اگر خو است برود توی حیاط میگویم این گیوههای نو را بپوشد بس که نرم و سبکاند.
نماز خواند و جمال نشسته بود روبهرویش کنار سماور و چای میخورد.
-«میخواهی بگویی مگر باز هم مرا میبرند؟» سرخ شد بانو و جمال گفته بود:«دستکم گرفتهای مرا.
ایستاد جلوی تاقچهء بخاری نگاهکرد به قاب عکسی که روی آن بود.
زن ایستاده بود با چادر سپیدش کنار مرد با دو پایی که نداشت و گنبد امامزاده برق میزد پشت سرشان زیر نور آفتاب.
باد توی کوچه پیچید و بانو بود کوچه و فخری نـ بود.
بانو خودش را روی سکو جابهجا کرد.
با خودش گفت: «پارسال که میآمدم به انتظار،این همه زمستان سرد نـ بود."