خلاصه ماشینی:
"وقتی تو هستی،من کجا بروم؟ اصلا این چه دستوری است که دادشده؟مگر تا حالا چند نفر تیفوس گرفتهاند که ما دومیاش باشیم؟ حرف آخرم را بلند و رو به صفورا و محبوبه میزنم.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) «جنگ چه میفهمد زیبایی یعنی چه؟» از ظهر تا حالا بار سوم است که فاطمه این حرف را تکرار میکند.
به نظر میرسد اشک در چشمانش حلقه زده،با صدایی که از میان بغض گلویش بیرون میآید و میگوید: «از ظهر که موهایم را تراشیدهام،خیال می کنم یک چیزی گم کردهام.
صفورا مشغول دوخت و دوز سر زانوی شلوار برادرانی است که در حال جنگ هستند و من یک چشمم به در است و چشم دیگرم به آیینه و قیچی بالای اتاق.
» محبوبه از دعا خواندن دست میکشد و میگوید: «یعنی داداشم به خاطر درگیری امشب نیامد به من سر بزند؟» صفورا جواب میدهد: «مگر فقط او نیامده،شوهر من،شوهر زهرا،برادر زینب،برادر محبوب،امشب هیچکدام نیامدهاند»."