خلاصه ماشینی:
"بعد جایی را با انگشت نشانمان داد و رفت و وقتی آن پیر مرد مسلول سراغمان آمد و گفت:محمد را توی یکی از بهداریها دیده،فهمیدیم که باید برگردیم عقب.
دو زانو نشسته بود روی زمین،همانجا که نشانمان داده بودند و گفته بودند محمد را آخرین بار آنجا دیدهاند داشت نماز میخواند،ما هم پشت سرش ایستادیم و نماز خواندیم و سلام نماز را میگفتیم که بوی گلاب آمد و ما میدانستیم که اگر برای کسی تعریف کنیم باور نمیکنند، باور نمیکنند که وقتی چند قدم جلو رفتیم،سمت سنگرها برای خداحافظی دیگر بوی گلاب نمیآمد.
چند روز بعد بود که سعید آمد و گفت:محمد را پیدا کرده است، آن هم توی یک بیمارستان و ما بی آنکه به مادر چیزی بگوییم رفتیم.
برای او که موجی بود شبیه برادرمان،برای آن جوان هم اتاقیاش که کف پاهایش را سیاه میکرد و پابرهنه روی سنگهای سفید اتاق راه میرفت،برای آن رزمندهای که فقط میگفت:از محسن به یاسر،از محسن به یاسر و بلند میخندید."