خلاصه ماشینی:
"ننه گفت:«همهاش بدبختی بود امسال،حالا هم بارون بیموقع!» باران که تمام شد دویدیم سر جاده.
امسال ننه طلسمی را که خریده زده توی اتاق تا هر کسی از در میآید تو،اول آن را ببیند.
کدخدا و حسن قلی هر روز دور میدان را آب و جارو میکنند.
» کدخدا گفته بود:«فانوس پشت در خانه بگذارید تا ما را ببیند.
» ننه هر شب فتیله فانوس را بالا میکشد و پشت در میگذارد،چندبار میرود پشت پنجره و نگاه میکند به سیاهی جاده.
» گفتم:«شاید توی راه مرده،برق گرفتهاش» ننه گفت:«لال بشی بچه،زبانت را گاز بگیر!» و محکم زد توی سرم و گفت:میخواهی همهمان بدبخت بشیم بلا به جون گرفته!» کدخدا اخم کرد و گفت:«لا اله الا الله» نمیدانم به ننه بود یا من.
بعد با هم داد زدیم: «آمد!آمد!» زنهایی که توی سایبان درخت میدان نشسته بودند،دویدند.
صدای زنگوله شتر بود.
صدای زنگوله شتر بود."