خلاصه ماشینی:
"آنچه نویسنده از پشت صحنه و درون زندگی جریر و نزدیکان او به تصویر کشیده،اگرچه عالما و عملا به قصد تخریب آنان و در کل،این سنخ افراد است،اما به حدی از حقیقت دور و مغایر با فرهنگ چنین اشخاصی است،که آشکارا نشان میدهد حمزوی چقدر با این فرهنگ بیگانه بوده،و در عین حال کمترین تلاشی نیز برای رفع این نقیصهء کار خود به خرج نداده است!
در ثانی،کی دیده که وقتی مردم قبایل خسته میشوند توی هم میلولند؟!ثالثا،به فرض وقوع چنین امری،این حالت چه شباهتی با شکل ظاهری قرار گرفتن خانههای یک قلعهء«خشکیده و وارفته»دارد؟!) برخی از سایر نکتهها جز آنچه که بیشتر دربارهء کم اطلاعی نویسنده از معارف اسلامی و فرهنگ مردم مذهبی ذکر شد،باعث ایجاد چند مشکل جدی در داستانش شده،که یک مورد آن، پایان اثر را به کلی مخدوش جلوه میدهد: او در ابتدا محال شارستان را منطقهای تحت حاکمیت و نفوذ کامل یک روحانی مسلمان به نام جریر معرفی میکند که اهالی آن«مردمی پایبند سنت و متدین هستند.
»(ص 573)(این در حالی است که همین مونس درس خوانده،و قصد داشته است برای ادامه تحصیل به بدخش هم برود: «منم یه روزگاری میخواستم برم بدخش-میخواستم برم اونجا درس بخونم-نشد دیگه-»(ص 394) نکته بدتر از آن،اینکه،به سبب همین کم اطلاعی حمزوی،در منطقهای که گفته شده بر آن اسلام حاکم،و دارای دم و دستگاهی و اداره و قانون و تشکیلات حکومتی نشده،آن هم به شکلی غیر قانونی،به مجازاتی میرسد (کشته شدن)که حتی در صورت اثبات آن جرم برای او،مجازات شرعی و قانونیاش،هرگز آن نمیبود: نخست اینکه،برای اثبات وقوع زنا،شهادت صریح و روشن و بدون ابهام به مشاهدهء لا اقل چهار مرد دارای مشاعر سالم یا سه مرد و دو زن با چنین خصوصیاتی واجب است؛و در این مورد،شهادت حدسی نیز معتبر نیست."