خلاصه ماشینی:
"هرگاه دلم از شهر آهنپا میگرفت،او مرا به دشتهای خوشبوتر از خورشید، به روستای سنجد و دو بیتیها،به آن سوی ساحلهای مهتابی میبرد و میخواند: من همان شبان عاشقم سینهچاک و ساکت و غریب بیتکلف و رها در خراب دشتهای دور در پی تو میدوم ساده و صبور یک سبد ستاره چیدهام برای تو یک سبد ستاره کوزهای پرآب دستهای گل از نگاه آفتاب یک عبا برای شانههای مهربان تو در شبان سرد چارقی برای گامهای پرتوان تو در هجوم درد (از آسمان سبز،ص 131-132) خوب میدانم از مناجات شبان عاشق با خدای یکتا در مثنوی مولوی آگهید: تو کجایی،تا شوم من چاکرت چارقت دوزم،کنم شانهسرت و اینک بعد قرنها،ظهور شبان عاشق را سلمان در خود نشان میدهد.
صمیمیتش را نثار عشق میکند: یک شب به خانهء من بیا برای تو طاق نصرتی از بهار میبندم و اتاقم را با آویختن فانوسهای روشن،آسمانی میکنم و برایت فرشی میبافم از گل یاس و دل مغرورم را میشکنم با تیشهای که تو به من خواهی داد این دنیا که سلمان در آن زندانی است،دریچهای دارد که از آن به عشق و با دوست حرف میزند.
حالا در دو شکل شعر نو و کلاسیک میبینیم که سلمان در کمال اندیشه چگونه با چیرهدستی به میدان آمده است: کلاسیک هر شب از چشمهات مینوشم نفس پاک صبح فردا را (از آسمان سبز،ص 10) هر صبح با سلام تو بیدار میشوم از آفتاب چشم تو سرشار میشوم (دری به خانهء خورشید،ص 80) پیش از تو آب معنی دریاشدن نداشت شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت."