خلاصه ماشینی:
"!هزاران سال نوری باد او را برد از جنس مجنون هیچ مردی این طرفها نیست افسانه مردی بود روزی،نام او مجنون نامش درون قصهها امروز حتا نیست بر شاخه میرقصد غزل-سیبی به نام عشق دستی برای چیدن این سیب،اما نیست مجنون چرا دیگر به لیلا دل نمیبازد؟ مجنون چرا همسایهء احساس لیلا نیست؟ از رونق افتادهست بازار جنون امروز وقتی برای عشق ورزیدن مهیا نیست دنیا بدون عشق،قبرستانی از تنهاست آدم بدون عشق،جز یک روح تنها نیست «عشرت جمشید» حسن دلبری شب شرابم و تشویش از خمار صبحدمی دارم چه غمگنانه شب شادی چه شادمانه شبی دارم تو چشمه چشمه شکوفایی من و دو چشم تماشایی برای این همهه زیبایی چقدر سهم کمی دارم در آفتابی این ایوان کنار فرصت یک فنجان به رغم کهنه مسلمانان شراب تازه دمی دارم اگر خموشم اگر غمگین در این جماعت دم سنگین تو زخمهام بزن و بنشین ببین چه زیر و بمی دارم چراغ کوچهء خورشیدم بلوغ بربط ناهیدم به رنگ عشرت جمشیدم که چون تو جامجمی دارم کبوترانه به هر چاهی پری کشیدهام و آهی که عاقبت شدهام شاهی که حرمت و حرمی دارم لطیف و تازه و تر گفتم شکسته بسته اگر گفتم که دلشکستهام و از دل شکستهتر قلمی دارم «تماشا» چه زیباست شبها شکوفا شدنها در آغوشی از صبح و گل واشدنها نشستن سر سفرهء نان و شادی شب افطار کردن،سحر پاشدنها نسیمی اگر میوزد پیش پایش پر از حس رنگین گلها شدنها شب از کوچههای یتیمی گذشتن غبار قدمهای مولا شدنها به سجادهء معرفت سرسپردن شبی مثل هر روز زهرا شدنها رها از هیاهوی رنگین دنیا دمی با دل خویش تنها شدنها به اعماق خود روزنی باز کردن تماشا تماشا تماشا شدنها از اینسو ترنم از آنسو تبسم چه زیبا چه زیباست زیبا شدنها «موعود» وعدهها هرچند هی امروز و فردا میشوند عاقبت دروازههای عاشقی وامیشوند بغض خورشید از گلوی شرق بیرون میزند این همه شبهای واپسمانده فردا میشوند آسمان گم میشود پشت پرستوهای شاد دستههای دوستی از دور پیدا میشوند یک نفر با سرمهدانی از تجلی میرسد دختران کوچهء اشراق زیبا میشوند زیر طیف تابشش آیینهها صف میکشند روی سطح خندهاش گلها شکوفا میشوند روی دستش مهربانیها جوانی میکنند پیش پایش بینیازیها تمنا میشوند تا کجا پهلو بگیرد زورق زیبایش چشمهای ما شبی صدبار دریا میشوند شعر معاصر ایران (به تصویر صفحه مراجعه شود) «پرندههای درونم» عادل سالم پرندههای درونم چقدر غمگیناند پرندهها که از این پس ترا نمیبینند نشستهاند که شاید دوباره برگردی و از سخاوت دست تو دانه برچینند چقدر هر که بیاید گمان کنند تویی سپید پر بزنند و سیاه بنشینند بیا مقابل چشمان شاعرم بنشین که خندههای تو زیباترین مضامیناند بهار و رحمت عام است و آسمان آبی است پرندههای من اما هنوز غمگیناند عطر شب سینا علیمحمدی-تهران شب عطری نداشت چشمهایمان سنگین بود و دریا هنوز آبی از گل باران میبارید بغض گلو در آسمان میریخت صبحدم شبنم روی میز از عشق مرده بود!"