خلاصه ماشینی:
"آنگاه که مریم از تنهاییهای خود و دختر الجزایری که در دوران کودکی با او در مدرسهی شبانهروزی کاتولیکها در فرنگ بهسر میبرد،میگوید که چگونه پدر و مادران همه جز آنان، برایشان هدیه میآوردند و او و دختر الجزایری از اندوه به حیاط مدرسه پناه میبردند،و هاجر از ستم حسام الدین و فرزندان و نوههایش که او را در زمستان برای بیرون آوردن قاشق و چنگال نقره به درون حوض یخبسته میفرستادند،حکایت میکند، مشروعیت یاندوه مریم بانو به صورت یک اندوه اشرافی(از نگاه فرودستان،)به زیر پرسش میرود و دیگر بار آنگاه که مریم بانو از بیارزشی مال دنیا در نزد خود میگوید(مریم بانو:من تف میکنم به مال دنیا)و هاجر بر او میغرد که«پس چرا این همه جمع کردی؟چطور ما نمیتونیم!...
(او با این عمل دگرگونی شوهر را نیز میطلبد)اما در«بانو»ما با زنی روشنفکر روبهرو هستیم که خود از آغاز به خودآگاهی میرسد،در برابر شکست در زندگی شخصی،به آرمانهای مردمی خود پناه میبرد،اما با گروهی که او را درک نمیکنند روبهرو میشود.
قهرمان«بانو»درحالیکه در نوای محزون آکاردئون با اندوه به تصویر دوران کودکی خود جشم میدوزد و درحالیکه عزم سفر و تنهایی میکند،شعری از«بامداد»را زمزمه میکند که در آن مرگ و تنهایی به زندگی شرمآگین ارجح دانسته میشود:«گر بدینسان زیست باید پست-من چه بیشرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم-بر بلند کاج خشک کوچهی بنبست-گر بدینسان مرد باید پاک-من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کوه-یادگار جاودانی برتر از این بیبقای خام."