خلاصه ماشینی:
"حتی تاکسی و سبزیفروش هم از من پول نمیگرفتند، یک روز خانه یکی از دوستان خواستیم خورشت سبزی بخوریم و من رفتم سبزی بخرم، صاحب آنجا پیرمردی بود که حتی تصور نمیکردم تئاتر بیاید، وقتی سبزی را گرفتم و خواستم حساب کنم، گفت برو خجالت بکش، از ابوذر مگر میشود پول گرفت!
آیا این به خاطر جدایی شریعتی است که این خط ادامه پیدا نکرد؟ چطور میشود که دانشور بعد از ابوذر آن خط را رها میکند؟ دلیلش چند حادثه بود.
«قلندرخانه» را شما اول کار میکنید و بعد به جشن فرهنگ و هنر دعوت کردند؟ ما کار کردیم، دیدم این نمایش ضایع میشود.
من دیدم اگر کار را به جشن هنر نبرم، چون در تهران نیستم و سالن تمرین هم به آن شکل به من نمیدهند، گفتم اجازه دهید من تمرین را نگاه کنم، اجازه ندادند، آقای عظمت ژانتی رئیس اداره تئاتر بودند، ایشان برای اینکه فقط به من بگوید که اینجا جایی نداری، من مجبور شدم معاون پارلمانی وزارت فرهنگ و هنر را پارتی قرار دهم که فقط به اتاق ایشان راه پیدا کنم.
«قلندرخانه» باعث میشود ایرج صغیری را که در اداره تئاتر راه نمیدادند، یکدفعه تبدیل به قطب تئاتری مملکت شود که وارد تئاترشهری شده که ورودش پیچیدهتر از اداره تئاتر است و آنجا اجازه اجرا میگیرد.
ایشان گفتند شیوه کاری تو برای ما تازگی نداشت چون قبلا دیده بودیم اما مفهومی را که در این به کار برده بودی بسیار زیباتر از «قلندرخانه» بود.
مرحوم غفاری گفت نظرت چیست؟ گفتم اشتباه است این ایرانی نیست ارزشهای «قلندرخانه» برای ایشان شاید مهم نباشد اما کار درست همین بود که ما انجام دادیم."