خلاصه ماشینی:
"در تئاتر، چند راه برای این موضوعداریم: 1- مردی که قرار است بمیرد، روبهرویتماشاگران میایستد و خطابهای را دربارهپوچی زندگی و ناامیدی و شاید عشق بهزندگی و غیره ایراد میکند.
نویسنده این دو را درکنار هم قرار میدهد تا یکی را پررنگ ودیگری را خوار جلوه دهد؛ اما آیا همیشهحق با کسی است که میخواهد بمیرد؟ یااینکه راهحل دیگری هم وجود دارد؟ شایدآنکه زنده میماند بدبختتر باشد!
وظیفه مرد اول چیست؟میخواهد شور زندگی را در مرد دوم بیدارکند؟ معنای زندگی را به او بفهماند؟ آدمیکه تازه بعد از گذار از این همه سال در نکبتزندگی به تنها حقیقت مال خودش دستپیدا کرده است و حالا تازه باید بفهمد کهزندگی چه رویای دلفریب تیره و چه دروغحسرتباری بوده است، چه دارد که به مرددوم یاد بدهد؟ مگر مرگ تجربه دمدستی ویا یک شوخی مستانه است که هر کسیبتواند درباره کیفیت آن و یا تجربیات قبل وبعد از آن سخنپردازی کند؟ میان این دو آدم، اساسا مقابلهای نیست."