خلاصه ماشینی:
"بقلم فریدون توللی طنزی بر شیوه نثر و نظم کهن برادری طلاب دار العلم طبس را،مردم موشی،به دیگجوش طعام،اندر افتار و،چون شکایت خوانسالار،به والی بلد بردند،والی،از جسارت آنان، برآشفت و،سقطها گفت و.
کیفر طباخ،فرو نهاد و،فوجی از عساکر سلاخ،بمدرسه فرستاد و،از آنمیان،روستازادهای جوشن پوش،تیغ بر کشیده و،آزاده جوانی،به خاک و خون،اندر افکند!
مجروح عطشناک،قدحی آب،از استاد مدرسه،خواستن گرفت و، هنوزش،آن قدح،بر لب نرسیده بود،که دگر بار،عسکر خوانخوار،به غضب اندر شد و،استاد را گفت: -هان!این تشنه سیراب مکن،ورنه،دشنه بر سینهء تو زنم و بنیاد تو،برافکنم!
استاد گفت: -اس سنگدل!اگر بدانستی،که همگان،به کیش محمد،برادرند و،با هم برابر،کینه فروگذاشتی و،این جرعه،به واپسین دم حیات، از وی دریغ نداشتی!
عسکر،کاسه،به لگدی گران،به دور افکند و گفت: -افسونگر!بهتان اخوت این شهید،بر من منه،که خود د،از خیل سوارم و،یکتا برادرم،به شهسوار!
قطعه گر آدمی،به رتبهء فرزانگی رسد در،این زمانه،با همه عالم برادر است خونریز ماست،آنکه بچشمش برادری، موقوف عقد نطفه،به زهدان مادر است!
حکمت تا برادر،کشد برادر خویش شحنه،بس حقهها سوار کند!
پس،به فرجام فتنه،با دل شاد عزم چالوس و شهسوار کند!"