خلاصه ماشینی:
"» اما کی جرئت کرد به آقای«رگباروش»بگویم:«آقا!حضرت کمی آرامتر شمردهتر درس بدهید!» میترسیدم اول نگاه کند،بعد بروبر نگاهم کند و بعد هم تخته پاککن را مثل فشنگ بکوبد به مغزم!اگر عمو قاسم بود،تفنگ را هم رو به سینهام میگرفت،حرفم را میزدم.
» میگفتم:«عمو قاسم جان!تفنگ را جمع کن و برای ابد آتشبس!!» اما جرئت نکردم به آقای«رگباروش»بگویم که:آقا!خیلی تند درس میدهید!» نمیدانم چرا آن روزها که مدرسهء«بلور اندیشه»درس خواندم و هفده ساله بودم،از تفنگ نمیترسیدم،اما از تخته پاککن و قلم میترسیدم؟» نمیدانم جرا حالا که چهل و هفت سالهام،هم از تفنگ میترسم،هم از فشنگ،هم از قلم،هم از تخته پاککن!اگر از دنیا ؟؟خدا بیامرزد او را.
محض آنکه خیلی سریع السیر، قطار کلام را میراند و جوری میراند که زرنگها جا میماندند؛چه رسد به من متوسط الاحوال!خداوند بیامرزد او را که آدم خوبی بود و معلم ناموفق و عجول و فاقد روش خوب."