خلاصه ماشینی:
"(به تصویر صفحه مراجعه شود) من و عیال ایستاده بودیم پشت خاکریز و حرف میزدیم که یک مرتبه زهره را دیدیم که به طرف ما میآید.
بیمقدمه پریسد: -بالاخره من چیکار کنم؟منتظر بمونم یا نه؟» دهن باز کردم چیزی بگویم که صدای جلال از سنگر بغل دستی بلند شد که: -نه داداش.
» و او،با لحنی که بیشتر جدی بود تا شوخی،گفت: -«نترس داداش!من تا امام رو از نزدیک نبینم،نمیمیرم!» و این بار که میخواسته به جبهه برود،اول با بچهها رفته بودند جماران و او امام را دیده بود.
انتظار،مثل گردبادی توی دلم میپیچید و آنرا خالی میکرد،اما چرا کسی در نمیزد؟ (به تصویر صفحه مراجعه شود) صدای بازوبسته شدن در را که شنیدم،بیاختیار از جا پریدم و از پشت پنجره،حیاط را نگاه کردم.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) از خودم بدم میآمد،از این که من این لیاقت را پیدا نکرده بودم،به«جلال»غبطه میخوردم.
ماشین از شهر خارج شده بود و آهستهآهسته به طرف باغها میرفت."