خلاصه ماشینی:
"حالا هم که پای چپ را روی زمین میکشد و عصا زنان راه میرود، باب دل نیست و ترحم را هم جلب نمیکند!-گوشتهای آن تن و هیکل فربه،آب شده اما رنگ آن چشمها،هنوز آبی خوشرنگ است!مهیار،همیشه از رنگ و حالت چشمهای او هم نفرت داشت و هم وحشت!
سروکارش فقط با ارقام و اعداد بود و دور از دنیای بچهها و جدا از آن همه خوشباور سادهدل!از او خاطرههای تلخ و چندشآور،مثل تبخال،مثل بوی ناخوشایند،درعرصهء ذهن بچهها ماند که ماند!آن تابستانهای داغ به بهانهء کلاسهای خصوصی،به بهانهء تقویت تجدیدی آوردهها،از خیر مرخصی و هوای تازه و گردش سیاحت میگذشت و خانم و بچهها را روانه میکرد،دلخوش به هندوانهء سرخ و شیرین و خنک و خوشدل به بیدار کردن آن گرگ خفته!مخالف سرسخت او سهراب بود و قاسم و بهادر.
در بند خانه و خانواده،با بچهها صمیمی بود؛اما در حد اعتدال!خوشخط و خوشبرخورد و نکونام حرف میزد؛اما اصرار به بیدار کردن آن گرگ بسته نداشت."