خلاصه ماشینی:
"حکایتی از یک مشکل تربیتی امیر مراد حاصل (به تصویر صفحه مراجعه شود) آقای جلالی که از فشار عصبانیت صورتش سرخ شده بود در حالیکه«میرزائی» را داخل دفتر هل میداد گفت:«آقا این یک نفر دیگه منو کلافه کرده،سر کلاس یک چشم بنده باید به سی و نه نفر باشد و چشم دیگهام مواظب این آقا پسر!!لطفا شما یک فکری برای ما بکنید،این بچه اصلا...
» میرزائی که بیرون رفت آقای جلالی بلافاصله دنباله حرفش را گرفت و گفت: «آقا!این پسر اصلا نرمال نیست!رفتار عجیب و غریبی از خودش درمیاره،دائم با حرکاتش کلاس رو به مسخره میگیره،باور کنید کار به جائی رسیده که من اطمینان نمیکنم حتی برای یک لحظه ازش غافل بشم.
» پرسیدم:«چرا نمیتونه بیاد مدرسه،پس چرا موقع ثبتنام آمده بود؟» میرزائی لحظهای سکوت کرد و بعد در حالیکه سرش را آرام زیر میانداخت گفت:«اون،مادرم نبود،خالهام بود."