خلاصه ماشینی:
"گشتیهای عراقی همهجا را بازدید کردند هرچه به سنگر ما نزدیکتر میشدند هیجان ما بیشتر میشد زمانی فرا رسید که آنها درست در بالای سر ما بودند و صدای پای آنها همچون پتکی بر سر ما میخورد اکنون صدای صحبت آنها به وضوح شنیده میشد نزدیک و نزدیکتر شدند میخواستیم آنها را به رگبار ببندیم اما نقشههای ما ناتمام میماند و دشمن متوجه عملیات ما میشد بیصدا منتظر عکس العمل آنها شدیم یکی از بعثیها نگاهی به داخل سنگر انداخت هوا بهقدری تاریک شده بود که چیزی را مشاهده نکرد آنها با صدای بلند با یکدیگر جروبحث میکردند یکی از آنها میگفت من به چشم خودم سایههایی را در همینجا دیدم و دیگری میگفت من سنگر را بازدید کردم کسی آنجا نیست بههرحال برای اینکه مطمئن شوند یکی از گشتیها نارنجکی به داخل سنگر پرتاب کرد تا اگر کسی در داخل سنگر باشد از بین برود و برای اینکه احیانا ترکش نارنجک به آنها اصابت نکند به سرعت از آنجا دور شدند نارنجک درست در وسط سنگر به زمین افتاد یک لحظه احساس کردم که خون در رگهایم منجمد شده و هیچگونه نیرویی در من نیست زبانم بند آمده بود شهادتین را گفتم در همین موقع رضا که از همهء ما کوچکتر بود مثل صاعقه کلاهکاسکت خود را از سر برداشت و بر روی نارنجک گذاشت و با شکم بر روی آن دراز کشید لحظهها به کندی میگذشت ما نمیدانستیم که تا چند لحظهء دیگر چه بلایی به سر رضا میآید."