خلاصه ماشینی:
"قیر ذوب شده روی خاک ریخته بود و پای مرغی در آن گیر کرده بود.
مرغ بالبال میزد و قدقد میکرد، اما هردو پایش سفت و محکم توی قیر بود و تکان نمیخورد.
غروب که برگشتیم، روی قیرها کلی پر مرغ ریخته بود.
2ـ سال 75 هنگام زلزله اردبیل آنقدر عقلرس شده بودم که بدانم مهم نیست چه کاری از دست آدم برمیآید؛ مهم این است که آدم، همراه غمها و شادیهای مردمش باشد.
اما مهمترین کاری که کردم، نصب چادرها نبود: در روستائی نزدیک نیر، بیش از سه ساعت با اهالی روستا زور زدیم تا تیری چوبی را از روی کمر گاوی برداریم.
روی قسمتی از سقف خانه دو اتاقک قفس مانند بزرگ بود و توی قفسهائی که با توری ساخته بودند، کبوترهای سفیدی بال میزدند و خود را به دیوارهها میکوبیدند.
خانهای که ما انسانها ساخته بودیم، کاملا ویران شده بود، اما درختی که خدا ساخته بود، حتا میوههایش هم نریخته بود."