خلاصه ماشینی:
"در اندرون شهر قحطی عظیم روی نمود چنانچه در آن اوان یکمن غله بمبلغ یکصد و بیست دینار قیمت بهم رسانیده بود و آن نیز وجود عنقا داشت عاقبت ساکنان این خطه از تاب جوع به لحم سگ و گربه قناعت میکردند … بعضی بیباکان تیغ در یکدیگر گذاشته هریک که بر دیگری دست مییافت گوشت او را کباب کرده سد رمق میساخت و قریب سی هزار نفر از گرسنگی جان به قابض ارواح سپرده در سرهای راه افتاده بودند … در مدت محاصره بفرمان سلطان محمد هر روز شنبه دروازه قطریان گشوده عورات و اطفال و مردم بیدستوپا را بیرون میکردند.
نرد خدمتهاش خــوش مـیباختند صوفیانــش یک بــیک بنواختنـــد خانقه تاسقف شد پر دود و گــرد لوت خوردنــد و سمــاع آغـازکرد ز اشتیاق و وجد و جان آشوختـن دود مطبــخ گـــرد آن پا کوفتـــن مطرب آغازید یک ضــرب گـران چون سمـــاع آمد ز اول تا کــران زین حـراره جــمله را انباز کــرد خربرفت و خر برفت آغــاز کـــرد «خربرفت»آغــاز کرد انــدر طنین از ره تقلیـــد آن صـــوفی همیــن روز گشت و جمله گفتند الــوداع چونگذشتآننوشوآنجوشوسماع گرد از رخت آن مسافـر مـیفشاند خانقاه خالی شــد و صوفی بمانــد گفتخادمریشبینجنگــیبجاست خادم، گفت صوفـی خر کجاسـت؟ من ترا بـر خــر موکــل کــردهام گفت خر را من بــه تو بسپــردهام حمله آوردنــد وبودم بیــم جــان گفت من مغلوب بــودم صوفیــان قاصد جـان من مسکیــن شدنــد گفت گیرم کـــز توظلمــا بستدند که خرت را میبرنــد ای بـــینوا تـو نیائــی و مگوئـــی مــرمــرا تا تورا واقف کنــم زیــن کــارها گفــت والله آمـــدم مــن بارهــا از همـــه گوینــدگان بـــا ذوقتر توهمی گـفتی که خـر رفت ای پسر زینقضاراضیاستمردیعارفاست باز میگشتم که او خود واقف است ای دوصــد لعنت براین تقلیــد باد خلــق را تقلیــدشان بــر بــاد داد امروز باقیماندة این خانقاهها (مثل خانقاه شیخ صفی و خانقاه شاه نعمهالله) در واقع تبدیل به آثار تاریخی شده است که دیگر آن اثر مهم اجتماعی را ندارد و تنها از جهت دیدن آن آثار میتوان بدان مراجعه کرد."