خلاصه ماشینی:
"چه عظیماند مردانی که عظمت این فرمان شگفت خداوند را شنیدهاند و بدان کار بستهاند که: «بمیرید،پیش از آنکه بمیرید!» بارها گفتهام که سرمایه ماورایی هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.
سرتاسر زندگی آدمهای«تنها»،«آدمهای زیادی»جامعه هنری یک رشته کابوس است که در دندانهای چرخ محکمهها میگذرد که قاضیاش جماعت قبیله مناند و بالاخره محکوم را بیکه گناهی کرده باشد،جز گناه بزرگ وارد نشدن به بازار بورس مشاطهها،مشمول مجازات اشد میگردانند و در نیمه شبی خفه،کسی گزلیکی به قلبمان از قفا مینشاند و سگکش میشویم و صبح باز جگرمان سبز میروید و تلمبه قلبمان به کار میافتد تا در نیمهشب خفه جماعت بیکار،بیکار نمانند و به وظیفه مقدس خود عمل کنند.
وقتی بودن و نبودن ما هیچ تأثیری در زمانه و بعد از زمانه نگذارد،بودنمان چه معنایی دارد؟هنرمند آیا نباید پیشرو جامعهاش باشد؟نباید زاویه دید منحصربهفرد داشته باشد؟ نباید هوراکش معرکههای فرمایشی ساخته نباشد؟ نباید خودش را ارزان خرج نکند؟وقتی که این همه هست و کاری نمیتوان کرد جز مردن چه باید کرد؟وضعیت ما به گونهای است که انگار از«رنج» بویی نبردهایم و صاحب«درد»نیستیم و«مهربانی» را فراموش کردهایم.
خدایا:«اگر کار بر مراد من بودی و قلم به مراد خود بر کاغذ نهادمی،جز تعزیتنامهها ننوشتمی» و این تعزیت نامهها را تنها برای تو میفرستادم، چون دیگران«صاحب مصیبت نیستند و مرا از آن غیرت آید که هر کسی در احوال مصیبتزدگان نگاه کند از راه تماشا."