خلاصه ماشینی:
"افتاده آفتاب لب ایوان، ایوان که تا اتاق نمیآید خورشید از کنارة تابستان در متن اتفاق نمیآید ایوان و سایههای بلند کاج افتادهاند کنج فراموشی پرسید باز طارمی غمگین: «گنجشک اشتیاق نمیآید؟» حالا سپیده نیست، همین کافی است تا کم کمک عوض بشود ایوان حتی اگر دوباره بیاید «یاس» دیگر به این رواق نمیآید این فصل چندم است که میخوانم از ماجرای گندم و بلدرچین در نیمهباز مانده، صدای پا از کوچة وفاق نمیآید هنگام کوچ رفت و نمیریزند اسفند روی شعلة فروردین آهنگ ابتهاج پرستوها از انحنای طاق نمیآید شب را دقیق میشوم، انگاری ماهی میان حوض حیاط افتاد بس میکنم، عزیز دلم ماه است ماهی که بیمحاق نمیآید تنها تکان دست تو کافی بود تا سیبها رسیده فروریزند از شاخههای ترد جوان ناگاه گنجشکهای زمزمه برخیزند آن شاخههای ترد جوان هر صبح پیچیده در حلاوت لحنت بود: «این سیبها رسیدهتر از صبحاند، این سیبها چه وسوسهانگیزند» بعد از بهارهای پیاپی باز گنجشکها هنوز همینجایند گنجشکها ادامة خورشیدند، گنجشکها ترنم یکریزند شب عاشقانههای مرا مهتاب با موجموج چشمه رها میبرد از کوچهباغها که درختانش شهری غزل به شیوة تبریزند با هر نسیم جان رشید تو سروی به باغهای جهان افزود اینک چه سروها که شبیه تو در باغ شوق شور میانگیزند حتی بهار بینفست یعنی جنگل که شاخههای درختانش چون برگ پیش پای تو میافتند، با خشخش زوال میآمیزند جنبش خورشید و اینک ناگهان گنجشکها بامدادی زیر سر دارند آن گنجشکها زودتر از هر طلوعی ناگهان پر میکشند مثل صبح اشتیاق از آشیان گنجشکها فوج شادیهای کوچک روی بید و نارون یکدهن آواز روشن با زبانگنجشکها برگها سرمست از نوشیدن صبحی مذاب لذت خورشید در چشمانشان گنجشکها صبح میآید به روی برگبرگ نارون مینویسم: زیستن، اما بخوان: گنجشکها آسمانی صاف، آغازی درخشان، روز بعد همچنان باغ تماشا، همچنان گنجشکها ..."