خلاصه ماشینی:
"چاقو نشنیدم ببرد دستة خود را سایههای سفید که هستم؟ خدا طبع شیطانسرشتی چه شیرین شوری، چه زیبای زشتی من از آسمان و زمین سهمم این بود: نه بر بام برفی، نه از خاک خشتی مرا خوشة نارس گندمی بس اگر خود به جا مانده باشد بهشتی کلاه و نقاب از سر و روی بردار مترسک نمیخواهد این گونه کشتی غزلهای من سایههایی سفیدند چکیده شد از اشک من رونوشتی مرا عشق اینگونه آیینی آموخت: که هر مسجدی در کنار کنشتی قفس بافتی، کرم ابریشم، ای عقل!
سایههای سفید که هستم؟ خدا طبع شیطانسرشتی چه شیرین شوری، چه زیبای زشتی من از آسمان و زمین سهمم این بود: نه بر بام برفی، نه از خاک خشتی مرا خوشة نارس گندمی بس اگر خود به جا مانده باشد بهشتی کلاه و نقاب از سر و روی بردار مترسک نمیخواهد این گونه کشتی غزلهای من سایههایی سفیدند چکیده شد از اشک من رونوشتی مرا عشق اینگونه آیینی آموخت: که هر مسجدی در کنار کنشتی قفس بافتی، کرم ابریشم، ای عقل!"